این تصویریه که خودم با دوربین تلفن همراه از یه زنبور گرفتم ، جالبه مگه نه . . .
با کمی دقت در بال های زنبور می بینیم که حالت خاصی داره تا از لحاظ آیرودینامیکی برای پروازش مناسب باشه و حتی نحوه جمع شدنش هم قابل تدبره ،
الان باید فهمید که چرا هنوز بعد از این همه پیشرفت در صنعت هوا-فضا باز هم برای پرواز سالم مشکل وجود داره ، آره . . . ما هیچ وقت نمیتونیم چیزی رو خلق کنیم که بتونه این همه نظم رو داخل خودش داشته باشه با این همه ظرافت ،
آری خالق حقیقی کسی است که سعدی در ابتدای گلستان اینگونه به ستایش او پرداخته است :
منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قرب است و به شکر اندرش مزید نعمت . هر نفسی که فرو می رود ممد حیات است و چون برمی آید مفرح ذات ، در هر نفس دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب .
از دست و زبان که برآید کز عهده شکرش به درآید
ﺴﺮ ﺩﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍ ﻭﺍﺭﺩ ﺎﻓ ﺷﺎ ﺷﺪ ﻭ ﺸﺖ ﻣﺰ ﻧﺸﺴﺖ . ﺧﺪﻣﺘﺎﺭ ﺑﺮﺍ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺮﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻏﺶ ﺭﻓﺖ . ﺴﺮ ﺮﺳﺪ : ﺑﺴﺘﻨ ﺷﻼﺗ ﻨﺪ ﺍﺳﺖ؟ ﺧﺪﻣﺘﺎﺭ ﻔﺖ 50 ﺳﻨﺖ .
ﺴﺮ ﻮﻝ ﺧﺮﺩ ﻫﺎﺶ ﺭﺍ ﺷﻤﺮﺩ ﺑﻌﺪ ﺮﺳﺪ ﺑﺴﺘ ﻣﻌﻤﻮﻟ ﻨﺪ ﺍﺳﺖ ؟ ﺧﺪﻣﺘﺎﺭ ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺍﻦ ﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺰﻫﺎ ﺮﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻋﺪﻩ ﻧﺰ ﺑﺮﻭﻥ ﺎﻓ ﺷﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺎ ﺑ ﺣﻮﺻﻠ ﻔﺖ : 35 ﺳﻨﺖ . ﺴﺮ ﻔﺖ ﺑﺮﺍ ﻣﻦ ﺑﺴﺘﻨ ﻣﻌﻤﻮﻟ ﺑﺎﻭﺭﺪ . ﺧﺪﻣﺘﺎﺭ ﺑﺴﺘﻨ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺻﻮﺭﺕ ﺣﺴﺎﺏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺴﺮ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ، ﺴﺮ ﺑﺴﺘﻨ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﺮﺩ ﺻﻮﺭﺗﺤﺴﺎﺏ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻮﻟﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﻨﺪﻭﻕ ﺮﺩﺍﺧﺖ ﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ . . . ﻫﻨﺎﻣ ﻪ ﺧﺪﻣﺘﺎﺭ ﺑﺮﺍ ﺗﻤﺰ ﺮﺩﻥ ﻣﺰ ﺭﻓﺖ ﺮﻪ ﺍﺵ ﺮﻓﺖ ، ﺴﺮ ﺑﻪ بر ﺭﻭ ﻣﺰ ﺩﺭ ﻨﺎﺭ ﺑﺸﻘﺎﺏ ﺧﺎﻟ 15 ﺳﻨﺖ ﺍﻧﻌﺎﻡ ﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺗ ﻪ ﻣﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺴﺘﻨ ﺷﻼﺗ ﺑﺨﺮﺩ .
ﺁﺭ ﺷﺴﺮ ﺯﺒﺎ ﻣﻮﺪ : ﺑﻌﻀ ﺑﺰﺭ ﺯﺍﺩﻩ ﻣ ﺷﻮﻧﺪ ، ﺑﺮﺧ ﺑﺰﺭ ﺭﺍ ﺑﺪﺳﺖ ﻣ ﺁﻭﺭﻧﺪ ، ﻭ ﺑﻌﻀ ﺑﺰﺭ ﺭﺍ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﻨﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺭﻧﺪ!
متنی زیبا از آقای علی اکبر زین العابدین :
اگر بچهای تکلیف نمینویسد ، گیر ندهی د، خودش میداند و معلمش .
اگر بچهای از خوابِ نازِ صبح بیدار نمیشود ، خودش میداند و ناظمش .
اگر درس نخواند ، خودش میداند و کارنامهاش . به پدر و مادرش مربوط نیست .
به پدر و مادرش این مربوط است که با هم در خانه دعوا نکنند ، تفریحات خارج از سن و سال بچه ایجاد نکنند ، وسط هفته تا دیر وقت مهمانی نباشند ، بچهشان را کتابفروشی و موزه و پارک ببرند ، در خانه میوه داشته باشند ، با بچهشان بازی کنند ، شبها موقع شام همه دور سفرهی غذا گفتگو کنند ، با پوست میوه شکلهای عجیب و غریب درست کنند ، هر از گاهی با معلمِ بچه دیدار کنند ، به بچه یاد دهند توی اتاقش گلدان داشته باشد و هر روز از آن مراقبت کند ، برایش اسباب بازی هایی بخرند که دستِ بچه ورزیده شود ، خودشان هم – بلا نسبت! – یک وقتهایی کتاب بخوانند .
با بچه شوخی کنند ، دیوانه بازی دربیاورند ، ادا و اصول دربیاورند .
هی نگویند: «پول نداریم.» ، سر بچه منت نگذارند که برایت فلان و بهمان کردهایم ، حواسشان باشد دوستهای خوب دور و بر بچه باشد . همین!
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود . روی تابلو خوانده میشد :
من کور هستم لطفا کمک کنید .
رومه نگار خلاقی از کنار او می گذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدم های او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید ، که بر روی ان چه نوشته است ؟ رومه نگار جواب داد : چیز خاص و مهمی نبود ، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است ، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!
پادشاهی جایزهء بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند . . .
آن تابلو ها ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.
پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.
اولی ، تصویر دریاچهء آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید ، و اگر دقیق نگاه می کردند ، در گوشه ء چپ دریاچه ، خانه ء کوچکی قرار داشت ، پنجره اش باز بود ، دود از دودکش آن بر می خواست ، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.
تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد . اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود ، و ابرها آبستن آذرخش ، تگرگ و باران سیل آسا بود.
این تابلو با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند ، هیچ هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد ، در بریدگی صخره ای شوم ، جوجهء پرنده ای را می دید . آنجا ، در میان غرش وحشیانه ء طوفان ، جوجه ء گنجشکی ، آرام نشسته بود.
پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ء جایزه ء بهترین تصویر آرامش ، تابلو دوم است. بعد توضیح داد :
" آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ، بی مشکل ، بی کار سخت یافت می شود ، چیزی است که می گذارد در میان شرایط سخت ، آرامش در قلب ما حفظ شود.این تنها معنای حقیقی آرامش است."
یادش بخیر ، اینم تموم شد . روز تیر اندازی تو میدون تیر بودیم ،
روز های آخر کلاس های تکمیلی بسیج . . .
یک از بچه ها گفت بیا با هم عکس بگیریم ، شاید یکی دستش در رفت تیر کوبید تو کله ما . من هم گفتم بی جا نمیگه ، عکسه که نمیخواد جای دوری بره ، سه چهار تا گرفتیم رفت .
سال سوم بودیم ، آره . اردوی شیراز . . .
سازمان دانش آموزی من و یکی از همکلاسی هام رو به اردوی شیراز دعوت کرد . از هر مدرسه ای چند تا دانش آموز بود . خیلی خوش گذشت مخصوصا آرامگاه سعدی (سعدیه) که خیلی حال کردم یه عکس خوب هم خودم ازش گرفتم که خیلی حرفه ای در اومد .
خدایش خوب در اومده نه ، جای با صفایه دلت نماید برگردی .
یادش بخیر ، سال 91 مسابقات بومی محلی منطقه جنوب و جنوب غرب کشور در بنه گز برگزار شد .
از من و چند تا از همکلاسی هام خواستن بیایم بازی محلی کنده کشی رو اجرا کنیم ،
دو نمونه کنده کشی داشتیم : یکی باید دستاتو تو بغلت می گرفتی و یه پا یه پا به هم ضربه میزدی تا طرف رو به روت رو مینداختی ، دوستم با اینکه دستش باز شد و قاعدتاً باخته بود (تصویر) ، بعدش منو به صورت فجیعی انداخت و گرد و خاک زیادی بلند شد . اما من تو نمونه دوم که باید یه پاتو بگیری و ضربه بزنی تلافی کردم و کمی برا خودم تو اون مسابقات آبرو خریدم .
تبلیغات
درباره این سایت